زیر و بم آموزش خواندن و نوشتن به افرادی با شرایط خاص در گفت‌وگو با علی صداقتی؛
 متوجه شدم که افراد خارجی در سفارتخانه‌ها، ظرف شش ماه زبان فارسی را یاد می‌گیرند! حتی یادم هست جایی خواندم که از ویل دورانت پرسیدند؛ چند ماه طول کشید تا زبان فارسی را یاد گرفتی؟ گفت من چهار ماهه یاد گرفتم! با خودم گفتم؛ چرا بچه‌های ما فارسی را در این مدت کوتاه یاد نگیرند؟ مگر آنها دو کله یا مغز دارند که در کله یکی فارسی چهار ماهه درونی می‌شود و آن دیگری باید چند سال به مدرسه بیاید تا فارسی را بیاموزد؟

گروه جامعه و اقتصاد «سدید»؛ علی صداقتی خیاط ملقب به «عمو خیاط» متولد ۱۳۲۵ در مشهد، نویسنده، فعال حقوق کودک و جامعه‌شناس ایرانی است. او سال‌های زیادی را صرف سوادآموزی به کودکان کار و خیابان و بازمانده از تحصیل نموده و مبتکر یک شیوه آموزشی جدید به نام «هنر خواندن و نوشتن» برای سوادآموزی به کودکان و بزرگسالان بازمانده از تحصیل است. در این گفت‌وگو با ایشان در باره روش خاص ابداعی آموزش خواندن و نوشتن و شرایط تحصیل افراد بازمانده از تحصیل در ایران به گفت‌وگو نشسته‌ایم.

 

قبل از اینکه برای گفتگو خدمت شما برسیم، کمی درباره فعالیت‌هایتان طی سالیان گذشته جستجو می‌کردم و همزمان به این مسئله فکر می‌کردم که عمو خیاط امروز، پیش از این روزها، نویسندهای بود که نام غلامحسین ساعدی را برای ما تداعی کرده و می‌کند. جامعه‌شناسی و اقتصاد خوانده، روزی سیرِ آفاق و انفس در فرانسه داشته و امروز بعد از گذراندن همه آن روزها، اینجا و در میان بچه‌هایی هست که می‌خواهند مهارت خواندن و نوشتن فرابگیرند. از خودتان و آن روزها برایمان بگویید.

عمو خیاط: من قبل از شروع این کارها و کلاس‌های سوادآموزی به شیوه خودم، کلاس خلاقیت برگزار می‌کردم. این کلاس‌ها درست از زمانی آغاز شد که جمهوری اسلامی در خرداد سال ۱۳۷۸، پیمان‌نامۀ حقوق کودک را امضا کرد. همزمان با این رویداد بود که گروهی از دوستان من در میدان شوش، انجمن حقوق کودک را راه انداختند و از من هم خواستند که در این کار سهیم باشم. بعد از مدتی در میدان شوش با مشکلات زیادی برخورد کردیم. در آن ایام برنامه کاری ما به این ترتیب بود که در روزهای جمعه تقریباً ۳۰۰ نفر از بچه‌های کار را در مدرسه شهید منتظری دروازه غار جمع می‌کردیم و بساط درس‌خواندن یا سوادآموزی برایشان برپا بود. همه چیز تقریباً خوب پیش می‌رفت تا آنجا که با یک گروه از این بچه‌ها به مشکلات جدی خوردیم. یک گروه سی یا چهل‌نفره از این بچه‌ها بودند که مدرسه را به هم می‌زدند و نمی‌گذاشتند بقیه بچه‌ها درس بخوانند! دوستان من در همان انجمن حقوق کودک از من خواستند که این بچه‌ها را سرگرم کنم تا بقیه بتوانند درسشان را بخوانند. من هم راه‌های مختلفی را برای سرگرم‌کردن این بچه‌ها امتحان کردم. آخرین کاری که برای دورکردن بچه‌ها از مدرسه صورت گرفت با هم‌فکری بچه‌های دانشگاه‌های تهران و شریف بود! نتیجه کار هم آن شد که چند دانشجو هر جمعه این بچه‌ها را به کوه، تئاتر یا سینما ببرد که این جمع سی، چهل‌نفره در مدرسه نباشند و بقیه را اذیت نکنند. بچه‌ها روز اول همراه دانشجوها رفته بودند و مدیران و معلم‌ها خوشحال بودند که این بچه‌ها در مدرسه نیستند. اما هفته بعد یکی از بچه‌ها با بقیه نرفته بود و مدرسه را به‌تنهایی به هم ریخت! او دوباره کلاس درس را به هم زد و همین شد که در نهایت از من خواستند با این بچه‌ها کار کنم. این اولین تجربه کار من با بچه‌های شیطان و خاص دروازه غار بود. 

در آن ایام برنامه کاری ما به این ترتیب بود که در روزهای جمعه تقریباً ۳۰۰ نفر از بچه‌های کار را در مدرسه شهید منتظری دروازه غار جمع می‌کردیم و بساط درس‌خواندن یا سوادآموزی برایشان برپا بود. همه چیز تقریباً خوب پیش می‌رفت تا آنجا که با یک گروه از این بچه‌ها به مشکلات جدی خوردیم. یک گروه سی یا چهل‌نفره از این بچه‌ها بودند که مدرسه را به هم می‌زدند و نمی‌گذاشتند بقیه بچه‌ها درس بخوانند!

در ماجرای تدریس به همین بچه‌ها بود که من متوجه شدم علی‌رغم ویژگی‌های خاص و ناهنجاری که این بچه‌ها داشتند، گِل خوبی دارند که اتفاقاً مستعد آموزش است. درست است که بعضی از این بچه‌ها مواد می‌کشیدند یا مشروبات الکلی می‌خوردند، در محله‌ها مزاحمت ایجاد می‌کردند و شیشه‌های خانه مردم یا مغازه‌ها را می‌شکستند، اما زمینه خوبی برای آموزش‌دیدن داشتند. برای شروع ارتباط‌گیری با این بچه‌ها، ابتدا بچه‌های بزرگ‌تر که شیطان‌تر بودند را سر کلاس آوردم و بعد، بچه‌های کوچک‌تر هم راغب به کلاس شدند. حالا جالب اینجاست که بگویم ساختمان تشکیل کلاس‌های ما هم با منش و مرام این بچه‌ها جور بود. کلاسی که برای این کار به من دادند، روبه‌روی خانه یک خانمی بود و "خانه پدری" نام داشت. این خانه به این شکل بود که از درگاه خانه تا حیاط اول، چند پله می‌خورد. دوباره چند پله تا حیاط دوم و باز از آنجا چند پله تا حیاط سوم. در انتهای حیاط سوم، یازده پله می‌خورد و به دستشویی می‌رسید. کلاس ما همان جا بود.

 

من با بچه‌ها زندگی می‌کردم

یعنی اولین ارتباط مؤثر و رسمی شما با این بچه‌ها در جایگاه معلمی بود که برای تدریس به میانشان آمده است؟

عمو خیاط: نه! من قبل از اینکه به‌عنوان یک معلم سر کلاس درس بروم، یک اتاق در محله دروازه غار اجاره کردم و برای مدتی خانه و زندگی‌ام را به آنجا بردم. هر روز با همین بچه‌ها و اهالی محله ارتباط داشتم. همدیگر را می‌دیدیم و همین معاشرت‌های ساده روزانه بود که باعث می‌شد کم‌کم فضای همدلی در میان ما گرم شود. بالاخره بعد از گذشت ۵ ماه از نخستین مواجهه من با بچه‌ها، آنها برای مدرسه آماده شدند و من روز جمعه بچه‌ها را سر کلاس بردم و با آن‌ها خلاقیت کار کردم، البته کلاس ما در و پنجره نداشت و همین باعث می‌شد که مجال برخی از شیطنت‌ها برایشان فراهم نباشد. زمانی که کلاس برگزار می‌شد، زمستان بود. کلاس ما وسایل گرمایشی نداشت و فقط یک چراغ علاءالدین آنجا بود. از ساعت نه صبح کلاس را شروع می‌کردم تا ساعت یک و نیم بعد از ظهر! بچه‌ها در تمام این زمان سر کلاس می‌نشستند و دنبال کارهای همیشگی‌شان نمی‌رفتند. اصلاً همه تعجب کرده بودند که چطور این بچه‌های شرور، آرام سر کلاس نشسته‌اند! ارتباط من و بچه‌ها از همین کلاس‌ها و همین ساعت‌ها شکل گرفت و رفته‌رفته بهتر شد.

 

هنوز هم با آن بچه‌هایی که در اولین دوره تدریستان داشتید و آن‌قدر از درس‌خواندن فراری بودند، ارتباط دارید؟

عمو خیاط: بله! چند تا از همان بچه‌ها پیِ درسشان را گرفتند و امروز جزء کادر درمان بیمارستان‌ها هستند. برای من خیلی افتخارآمیز است که روزی توانستم این بچه‌ها را پای درس و سوادآموزی بیاورم و امروز می‌بینم که حالشان خوب است و در جای درستی از زندگی ایستاده‌اند.

خلاصه این بچه‌ها بزرگ شدند، ازدواج کردند و صاحب فرزند شدند، اما همچنان روزهای جمعه را به کلاس می‌آمدند. من بچه‌ها را بر اساس معیارهایی که داشتم، دسته‌بندی کرده بودم. بچه‌های بزرگ‌تر، بعدازظهر به پاسگاه نعمت‌آباد می‌آمدند؛ این بچه‌ها اغلب آنهایی بودند که برای امرارمعاش کار می‌کردند و نمی‌توانستند مثل دیگر بچه‌های عادی سر کلاس و مدرسه حضور داشته باشند. آنها معمولاً حول‌وحوش ساعت ۵ بعدازظهر می‌آمدند و تا ساعت ۹ شب هم در کلاس می‌ماندند. آنجا بود که متوجه شدم اینها در نوشتن مشکل جدی دارند. خیلی از این بچه‌ها بودند که مهارت خواندن را به درستی یاد گرفته، اما نوشتن نمی‌دانستند. با دیدن این اوضاع، به این نتیجه رسیدم که باید بچه‌ها را باسواد کنم. به اداره فرهنگ[1] موضوع را گفتم. آنها گفتند بچه‌ها بزرگسال هستند، آموزش اینها به ما ارتباطی ندارد! باید به نهضت سوادآموزی بروند. نهضت سوادآموزی هم گفت؛ این بچه‌ها باید سه دوره شش ماهه به کلاس‌های ما بیایند تا باسواد بشوند! اما این بچه‌ها شب و روز برای خرج زندگی خود کار می‌کردند. فقط روز جمعه می‌توانستند به کلاس بروند. اصلاً فرصتی نداشتند که به کلاس‌های نهضت فکر کنند. حتی از یک ماه مانده به عید، کلاس‌ها را تعطیل می‌کردیم تا بچه‌ها کار کنند! چرا که ممکن بود بعد از عید یک ماه یا دو ماه بیکار باشند و به همین دلیل برای تأمین اجاره خانه و بقیه مخارجشان باید سراغ کار می‌رفتند. این بچه‌ها نیازمند کلاس یا دوره‌ای بودند که نیازشان به سوادآموزی را برطرف کند، اما روشی غیر از آنچه در آموزش و پرورش یا نهضت جریان داشت. آن روش‌ها وقت زیادی از این بچه‌ها می‌گرفت و آنها هم نمی‌توانستند آن طور که باید وقتشان را برای مدرسه بگذارند.

 

چند سال برای آموختن زبان فارسی کافی است؟

از همین جا بود که شما روش آموزشی را به وجود آوردید که بچه‌های بی‌سواد را در عرض ۱۵ روز با مهارت خواندن و نوشتن به خانه بفرستد! ماجرای شکل‌گیری این روش و نحوه آموزشش به چه صورت بود؟

عمو خیاط: بله. من در این دوران که برای سوادآموزی با بچه‌ها در ارتباط بودم، خیلی به حفره‌های خالی فکر می‌کردم. در نهایت به سراغ نقاط ضعف این ماجرا رفتم و بررسی کردم که چرا آموزش زبان فارسی برای بی‌سوادها مشکل است؟ متوجه شدم که در جریان آموزش دیگر زبان‌های دنیا، بچه‌ها در سال اول می‌تواند بخوانند و بنویسند، اما چرا زبان فارسی این‌طور نیست؟! چرا در آموزش زبان فارسی به طور متوسط چهار یا پنج سال طول می‌کشد تا زبان‌آموز بتوانند بخواند و بنویسد؟ در نتیجه من به سراغ شکل‌گیری آموزش زبان فارسی و تفاوت آن با دیگر زبان‌ها رفتم. هرچه بیشتر جلو می‌رفتم این علامت سؤال برایم پررنگ‌تر می‌شد. 

در ماجرای تدریس به همین بچه‌ها بود که من متوجه شدم علی‌رغم ویژگی‌های خاص و ناهنجاری که این بچه‌ها داشتند، گِل خوبی دارند که اتفاقاً مستعد آموزش است. درست است که بعضی از این بچه‌ها مواد می‌کشیدند یا مشروبات الکلی می‌خوردند، در محله‌ها مزاحمت ایجاد می‌کردند و شیشه‌های خانه مردم یا مغازه‌ها را می‌شکستند، اما زمینه خوبی برای آموزش‌دیدن داشتند.

متوجه شدم که افراد خارجی در سفارتخانه‌ها، ظرف شش ماه زبان فارسی را یاد می‌گیرند! حتی یادم هست جایی خواندم که از ویل دورانت پرسیدند؛ چند ماه طول کشید تا زبان فارسی را یاد گرفتی؟ گفت من چهار ماهه یاد گرفتم! با خودم گفتم؛ چرا بچه‌های ما فارسی را در این مدت کوتاه یاد نگیرند؟ مگر آنها دو کله یا مغز دارند که در کله یکی فارسی چهار ماهه درونی می‌شود و آن دیگری باید چند سال به مدرسه بیاید تا فارسی را بیاموزد؟ پس به دنبال چگونگی شکل‌گیری زبان فارسی رفتم و متوجه شدم که در شیوه آموزشی مدارس، فارسی را مانند عربی به بچه‌ها آموزش می‌دهند! درحالیکه زبان فارسی با عربی هیچ سنخیتی ندارد. بنا بر یافته‌های من، نزدیک‌ترین زبان به فارسی، زبان انگلیسی است. پس تلاش کردم که روش آموزش فارسی در کوتاه‌مدت و به‌سادگی را به کمک دوستان ابداع کنیم؛ راهی که از طریق آن بتوان راحت‌تر به بچه‌ها فارسی یاد داد.

نتیجه یافته‌های من نشان می‌داد که؛ یک بچه ده ساله، چهارهزار واژه شنیداری دارد. او از چهارهزار واژه شنیداری، فقط سیصد و پنجاه کلمه استثنا در ذهنش دارد و بقیه استثنایی نیست. همین یافته ما کلید و محور اصلی آموزشمان شد و بعد شروع کردیم به کارکردن! بچه‌هایی که گفته بودند ما بی‌سوادیم و نمی‌توانیم سواد بیاموزیم را دور خودم جمع کردم. گفتم هر کس می‌خواهد باسواد شود، یک هفته، شنبه تا جمعه باید سر کلاس‌های من بیاید. بچه‌ها آمدند! در آخرین روز هفته بود که مهارت خواندن همه‌شان برگشت! کمی دیگر تلاش کردیم و دیکته‌شان را هم درست کردیم! وقتی دیدند سوادآموزی این‌قدر آسان است، دور هم جمع شدند و به مناسبت باسواد شدنشان، جشن گرفتند. زدند و رقصیدند و خوشحالی کردند که می‌توانند بخوانند و بنویسند! ما که موفقیت این شیوه را دیدیم، همین روش را برای بچه‌های کوچک‌تر هم اجرا کردیم. مشخصات دوره‌های آموزشی ما اعلام شد. بالای ده سال، چهل و پنج ساعت و زیر ده سال، نود ساعت زمان برای سوادآموزشی به روش عمو خیاط نیاز دارند! بعد از آن هم هر کجا، هر سازمان و نهاد و ارگانی از ما خواستند، برای آموزش رفتیم.

این زبان فارسی است! در همه زبان‌ها به همین شکل است؛ شما در هر کشوری بروید و بخواهید با مردم ارتباط بگیرید، باید چهارهزار واژه داشته باشید. سال اول، پنجاه کلمه یاد می‌گیرد. سال دوم، صد کلمه و سال سوم هم صد و پنجاه کلمه دیگر یاد می‌گیرید، اگر این کلمه‌ها را به‌درستی یاد بگیرد، من تضمین می‌دهم که تا آخر دبیرستان با دیکته ۲۰ از مدرسه فارغ‌التحصیل می‌شود. دیگر چه می‌خواهید؟

 

خیلی جالب است! همه بچه‌ها در این مدت ۱۵ روز، خواندن و نوشتن را یاد می‌گیرند یا باید اقلی از دانش و آموخته را داشته باشند؟

عمو خیاط: همه بچه‌ها یاد می‌گیرند. مگر بچه‌ها با هم چه فرقی دارند؟ من همیشه گفته‌ام و اینجا هم می‌گویم که هر کجا از من برای آموزش این روش دعوت کنند، می‌روم. ابتدا بچه‌های بی‌سواد را دسته‌بندی می‌کنم. روز اول یک عده فضای آموزش و کلاس را می‌گیرند و عده‌ای هم نمی‌گیرند! جلسه دوم، کلاس دو دسته می‌شوند. جلسه سوم، چهار کلاس می‌شوند. من در سراوان سیصد و پنجاه شاگرد و بیش از هشتاد معلم داشتم که همه‌شان پانزده روزه باسواد شدند! وقتی دسته‌بندی می‌شوند، شیوه آموزششان را نیز معین می‌کنم. از همین‌جاست که روی دسته‌بندی دانش‌آموزها و البته روش یاددهی تأکید زیادی دارم.

 

باسواد شدن، جرات می‌دهد

تا اینجا درباره نحوه و فرایند سوادآموزی بچه‌ها صحبت کردیم. اینکه خیلی از بچه‌های کار و آنهایی که شرایط رفتن به مدرسه را ندارند، سراغ کلاس‌های شما می‌آیند و الحق دست خالی هم از کلاس بیرون نمی‌روند. اما می‌خواهم یک سؤال درباره تجربه شما بپرسم. در طی این سالیان و به طور متوسط، دانش‌آموزانی که برای سوادآموزی سرِ کلاس‌های شما می‌آیند، تا چه اندازه به ادامه تحصیل آن هم به‌صورت جدی و تغییر آینده خود از رهگذر تحصیل علاقه‌مند می‌شوند؟

عمو خیاط: اجازه بدهید یکی از بچه‌ها را صدا کنم، اسمش شایان است. شایان ۱۴ساله است و کلاس اول را خوانده، اما زمانی که برای ثبت‌نام به مدرسه ما آمد، توانایی چندانی برای خواندن و نوشتن نداشت! به‌خاطر همین هم او را در کلاس اول قرار دادم. امروز دقیقاً یک ماه و پانزده روز است که شایان اینجاست. اما ببینید چطور از روی متن دیباچه گلستان سعدی می‌خواند!

 

(در همین لحظات از مصاحبه شایان متن دیباچه سعدی را برایمان به آسانی و روانی، روخوانی کرد)

 عمو خیاط: به نظر شما چرا این بچه علاقه‌ای به درس‌خواندن نداشت؟

 

نمی‌دانم، شاید به‌خاطر بازیگوشی یا شاید به‌خاطر اینکه آینده‌ای برای خودش متصور نبود یا هر دلیل دیگری که می‌شود از خودش پرسید!

عمو خیاط: اما من می‌دانم! چون در مدرسه اذیت شده و درس‌خواندن را مشکل می‌دانسته و فکر می‌کرده که نمی‌تواند درس بخواند. او چهارده‌ساله است و فکر می‌کرده توانایی فراگیری خواندن یا نوشتن را ندارد. ببینید این چیز کمی نیست که با این سن‌وسال کلاس اول باشی. اما شایان با دل و جرات آمد، روی صندلی کلاس اول نوشت و یک ماهه خواندن را آموخت.

 

پس شما دلیلی که برای بی‌رغبتی بچه‌ها به مدرسه یافتید، فرسودگی نظام آموزش ما، طولانی‌بودن روند آموزش و مواردی از این دست بود؟

عمو خیاط: قطعاً همین است.

 

اما من فکر می‌کنم که همه چیز در همین مورد خلاصه نمی‌شود! به نظرم عوامل اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی هم تأثیر زیادی در این موضوع دارند! خیلی از بچه‌ها به‌خاطر مخارج و هزینه‌ها درس نمی‌خوانند. این‌طور نیست؟

عمو خیاط: این موارد را کنار بگذارید. من به این موارد کار ندارم. من حتی اسم بچه‌ها را نمی‌پرسم و با آنها وارد فرآیند آموزش می‌شوم. بحث من سوادآموزی است و به دلیلی کار دارم که بچه‌ها را از سوادآموزی باز می‌دارد.

 

پس به نظر شما عمده‌ترین دلیل ترک تحصیل بچه‌ها، سختی‌ها و مشکلات آموزش است که در نتیجه آن بچه‌ها احساس ناتوانی و بی‌رغبتی می‌کنند؟

عمو خیاط: بله. مدارس به بچه‌ها مشق می‌دهند. اما در مجموعه ما، بچه‌ها مشق شب ندارند. به هیچ عنوان کار در منزل ندارند؛ چرا که این بچه‌ها، بچه‌های کار هستند و دائماً کار می‌کنند. اصلاً زمانی غیر از کلاس ندارند که برای مشق نوشتن بگذارند؛ همین مشق نوشتن و سختی‌های آن باعث می‌شود که اینها دنبال مدرسه نیایند! 

این بچه‌ها شب و روز برای خرج زندگی خود کار می‌کردند. فقط روز جمعه می‌توانستند به کلاس بروند. اصلاً فرصتی نداشتند که به کلاس‌های نهضت فکر کنند. حتی از یک ماه مانده به عید، کلاس‌ها را تعطیل می‌کردیم تا بچه‌ها کار کنند!

زمانی که در مدرسه امام رضا (ع) درس می‌دادم، روزی مدیر مدرسه آمد و گفت که؛ مادرها به شما اعتراض دارند. گفتم مشکل چیست؟ خانمی آمد و اعتراض داشت که چرا به بچه‌ها مشق نمی‌دهید؟ من هم در جواب گفتم به شما مربوط نیست مشق می‌دهم یا نه! مگر شما معلم هستی؟ گفت من مادرش هستم. گفتم بچه شما کیست؟ کلاس چندم است؟ گفت پنجم و اصلاً خواندن و نوشتن نمی‌دانست! گفتم این پنج سال کجا بودی؟ او پنج سال درس خوانده اما هیچ چیز یاد نگرفته است، در این ۵ سال شما کجا بودی؟ اگر دوست نداری بچه‌ات را از این مدرسه ببر. اما به این هم فکر کن که فرزندت در مدرسه چیزی یاد می‌گیرد یا نه!

 

باسوادها، شخصیت پیدا می‌کنند

شما به بچه‌هایی درس می‌دهید که در معرض خطرات اجتماعی بیشتری هستند. از زمانی که بچه‌ها تازه سر کلاس می‌آیند و هیچ چیز نمی‌دانند، تا وقتی که درسشان تمام می‌شود، احساس می‌کنید چه تغییری کرده‌اند؟ غیر از اینکه خواندن و نوشتن یاد می‌گیرند، از نظر شخصیتی چه تغییراتی در بچه‌ها به وجود می‌آید که باعث دلگرمی شما به این کار می‌شود؟

عمو خیاط: همین پسری که برای شما متن خواند، پارسال همه را طوری اذیت کرده بود که از دستش بیچاره شده بودند! همین آقا شایان اصلاً به مدرسه نمی‌آمد. از درس فراری بود و احساس می‌کرد که نمی‌تواند یاد بگیرد. اما زمانی که آمد و یاد گرفت، شخصیت هم پیدا کرد. رفتار این بچه‌ها از وقتی سواد یاد می‌گیرند، هر روز و هر هفته در حال بهترشدن است.

 

باسواد شدن چقدر جلوی آسیب‌هایی که به این بچه‌ها می‌رسد را می‌گیرد؟

عمو خیاط: راستش را بخواهید این طور حرف‌ها را مدتی است که رها کرده‌ام! من راجع به این موضوعات صحبتی نمی‌کنم. شما باید قدرشناس باشید و اول قدر خودتان را بدانید. باور کنید که می‌توانید یاد بگیرید. در قاموس من «نمی‌توانم» نداریم! در مدرسه دانش‌آموزی داریم که دو ماه است دارد درس می‌خواند. وقتی آمد کلاس دوم بود اما الان می‌خواهم او را بفرستم کلاس ششم! به نظر من بچه‌ها مشکلی ندارند. دولت، دانشگاه و متفکرین حرف زیادی درباره این بچه‌ها و کارها و مشکلاتشان زده‌اند، اما کمتر کسی به سندروم ایکس توجه کرده یا می‌کند. من همواره درباره این مسئله صحبت کرده‌ام! خیلی‌ها از این سندرم شناخت کاملی ندارند و آن را نمی‌شناسند. در جهان، از بین شش هزار نفر، یک نفر سندروم ایکس دارد. افراد پول‌دار هم این مشکل را دارند، اما معلم خصوصی برای بچه‌هایشان می‌گیرند و یادشان می‌دهند که چطور با این مشکل کنار بیایند. خلاصة داستان این است که بچه‌ای با دو بار، من به ده بار و یکی با صدبار مطلبی را می‌آموزد. اما کسی برای من صدبار تکرار نمی‌کند و می‌گویند این بچه خنگ و عقب‌افتاده است! این بچه‌ها بیش از هر چیز به توجه و آموزش ویژه خودشان نیاز دارند که بعید می‌دانم در مدارس ما چنین توجه یا شیوه آموزشی پیدا شود. 

وقتی دیدند سوادآموزی این‌قدر آسان است، دور هم جمع شدند و به مناسبت باسواد شدنشان، جشن گرفتند. زدند و رقصیدند و خوشحالی کردند که می‌توانند بخوانند و بنویسند!

در شهر هامون، بچه‌ای ۱۶ساله، کلاس دوم راهنمایی بود. چیزی بلد نبود و با کسی هم حرف نمی‌زند. این بچه یک الاغ داشت و فقط با همان حرف می‌زد. می‌خواستند او را برای سوادآموزی به کلاس من بیاورند. گفتم با الاغ می‌آید؟ گفتند نه! پدرش او را می‌آورد و می‌برد. خلاصه بچه را آوردند. یادم هست که نامش شهروز بود. علاوه بر او، ۱۷ نفر از بچه‌های سندروم ایکس هم در همان کلاس بودند. از ۲۴ اسفند تا ۱۳ اردیبهشت، صبح و بعدازظهر، معلم‌ها و بچه‌ها به کلاس آمدند. همه‌شان تا ۱۳ اردیبهشت خواندن و نوشتن را یاد گرفتند؛ وقتی که بچه‌ها می‌فهمند که می‌توانند بخوانند و این توانایی را دارند، اعتماد به نفس آن‌ها بیشتر می‌شود و خودشان را باور می‌کنند.

 

علاوه بر خواندن و نوشتن، بچه‌ها را برای کنکور هم آماده می‌کنید؟

عمو خیاط: من به کنکور کاری ندارم؛ من فقط خواندن و نوشتن به آن‌ها یاد می‌دهم.

 

شما به درس‌خواندن یا کنکور و دانشگاه تشویقشان می‌کنید؟

عمو خیاط: برخی از بچه‌ها خودشان می‌خواهند که بخوانند. دوست دارند که به متوسطه هم بروند. بچه‌ای کلاس اول بود، اما چون هیکلش درشت بود، او را به کلاس دوم فرستاده بودند! الان عشق این را دارد که به مدرسه راهنمایی برود و درس بخواند. به نظر من، ما در بین بچه‌های مدرسه‌ای، تعداد کمی با اختلال جدی داریم. اوتیسم یا بیش‌فعالی در خیلی از موارد درست نیست. در مرکز اختلالات سراوان، در یک کلاس ۸۰ بچه بودند که همه اختلال داشتند! من یک دوره ۱۵ روزه برایشان گذاشتم. همه خواندن و نوشتن را یاد گرفتند. متأسفانه اداره فرهنگ و آموزش و پرورش به این روش باور ندارد و می‌خواهند با روش زبان عربی، فارسی را هم آموزش دهند؛ این روش ما را هم باور نمی‌کنند.

من در شیوه آموزشم با IQ افراد کار ندارم. من با EQ یا همان هوش هیجانی کار می‌کنم. آن‌قدر به بچه‌ها هیجان می‌دهم که فراموش می‌کنند بروند بازی کنند! همه مشکل در روش آموزش است. آموزش و پرورش باید روش آموزش را درست کند. به نظرم آنانی که مانع از اصلاح این روش‌های آموزشی و میدان دادن به روش‌های تازه می‌شوند، نمی‌خواهند مردم باسواد شوند! گویی از باسواد شدن مردم می‌ترسند؛ چون بی‌سواد را بهتر می‌شود کنترل کرد. مشکل بدنه دولت یا حکمرانان آن است که تلاشی برای اصلاح روش آموزش نمی‌کنند. علاوه بر این، تجربه به من آموخته که اگر کسی خودش را باور کند، سمت خلاف نمی‌رود یا کمتر می‌رود. کسی که می‌تواند بخواند، بنویسد و توانایی درک مطلب دارد، پس به راحتی می‌فهمد که خوب و بد چیست!

 

من با ۵ ویژگی کاری ندارم!

این انگیزه و اهمیتی که شما برای سوادآموزی به بچه‌ها در وجودتان دارید، برای ما جذاب است. نقش معلم در آموزش به بچه‌ها و ارتباط‌گیری با آنها خیلی مهم است، انتخاب معلم‌ها در مدرسه شما به چه صورت است؟ آیا اینجا همه مثل شما هستند یا روش‌های دیگری هم در جریان است؟

عمو خیاط: من همیشه به مدرسین می‌گویم که همه انسان‌ها پنج ویژگی جدانشدنی دارند: قومیت، ملیت، جنسیت، ایدئولوژی و طبقه! اگر با این پنج ویژگی وارد کلاس شوید، حتماً به عده‌ای از بچه‌ها خیانت می‌کنید! دست خود معلم نیست و ناخودآگاه خیانت می‌کند. به من ربطی ندارد که دانش‌آموز آمریکایی یا افغانی یا ترک است. من اصلاً کاری به این چیزها ندارم. زن یا مرد است؟ سر کلاس ما چنین مسئله‌ای وجود ندارد، من با دید شهوت یا هیچ قیدی شبیه به این نگاه نمی‌کنم و واقعاً برایم مهم نیست که او دختر است یا پسر! جنسیت برای من مهم نیست. این که خوشگل یا زشت است، اصلاً به من ربطی ندارد. من وظیفه دیگری دارم. این قید را درباره تفکر و عقیده‌اش هم دارم. من نمی‌خواهم او مثل من شود، او باید مثل خودش بشود. من سعی می‌کنم این‌طور باشد که وقتی معلم‌ها می‌خواهند وارد کلاس بشوند، باید این پنج چیز را پشت در بگذارند و بعداً وارد کلاس شوند، در غیر این صورت به عده‌ای از بچه‌ها ناخواسته جفا کرده‌اند. مدرسین هم همه قبول می‌کنند و این نخستین قید همکاری ماست.

 

اما در عمل خیلی از مدارس طوری با معلم‌ها وارد مذاکره می‌شوند که خلاف این موضوع اتفاق می‌افتد.

عمو خیاط: قطعاً همین‌طور است. سپاه دانش از آن رویدادهایی بود که می‌توانست برای جامعه ایرانی موفقیت‌های زیادی به همراه آورد. اما به نظر شما چه اتفاقی افتاد که سپاه دانش نتوانست ریشه بی‌سوادی را از بین ببرد؟ مسئله‌ای که تا اندازه‌ای در جریان نهضت هم روی داد. نهضت سوادآموزی فرهنگ سوادآموزی کشور را خراب کرد. فردی چهار مرحله نهضت رفته بود، اما سواد یاد نگرفته بود. چون روش آموزشش غلط بود و کسی هم زیر بار نمی‌رفت.

مدارس به بچه‌ها مشق می‌دهند. اما در مجموعه ما، بچه‌ها مشق شب ندارند. به هیچ عنوان کار در منزل ندارند؛ چرا که این بچه‌ها، بچه‌های کار هستند و دائماً کار می‌کنند. اصلاً زمانی غیر از کلاس ندارند که برای مشق نوشتن بگذارند؛ همین مشق نوشتن و سختی‌های آن باعث می‌شود که اینها دنبال مدرسه نیایند!

ماجرای مدارس غیردولتی و امروزی هم دیگر نور علی نور است! آقایان در مدارس به بچه‌ها به عنوان کیف پول نگاه می‌کنند. انگار همه چیز پول است. اگر بچه‌ای بخواهد به دانشگاه برود، باید بچه را مدرسه خصوصی بفرستند. بعد هم از گاج و غیره استفاده کنند تا در کنکور قبول شود. سؤال من این است: کسی که پول ندارد، باید چه کار کند؟ بچه‌ای که در روستا زندگی می‌کند چه سرنوشتی دارد؟ در حال حاضر دانش‌آموز کلاس اول دبیرستان داریم که خواندن را بلد نیست. قبلاً سه کلاس خوانده بوده و بعد سه سال درس نخوانده و الان کلاس اول دبیرستان است، اما نمی‌تواند بخواند. این موارد عین واقعیتی است که در نقاط دور و نزدیک ما جریان دارد. می‌گویند این بچه اختلال دارد، اما به نظر من کسی که به این بچه برچسب اختلال می‌چسباند، اختلال دارد! من به بچه‌ای که سندرم داون داشت، خواندن و نوشتن یاد دادم! حدود شش ماه طول کشید اما یاد گرفت. این خواندن و نوشتن برای بچه مثل نفس‌کشیدن است. آیا تو می‌توانی بگویی نفس نکش؟! این حق طبیعی زندگی هر کسی است. بچه‌ای که نتواند بخواند و بنویسد، اعتماد به نفسش پایین می‌آید و زودتر به طرف خلاف کشیده می‌شود! چرا که درکی از خلاف ندارد. سندروم ایکس هم که بدتر از بد. معلم‌ها با این نوع بچه‌ها اصلاً کار ندارند. آنها فقط با بچه‌های با استعداد خوب کار می‌کنند. وقتی سراغ معلم‌ها می‌رویم و می‌گوییم این بچه چرا خواندن بلد نیست؟ می‌گوید من درس را داده‌ام، تقصیر اوست که نمی‌تواند بخواند! چطور درس را داده‌ای که عده‌ای نمی‌توانند بخوانند و بنویسند؟ مشکل خود معلم است! به معلم یاد نداده‌اند که چطور به بچه‌ها آموزش دهد. از این معلم نمی‌توان انتظار آموزش درست و تأثیرگذار داشت.

 

بچه‌ها را نشناخته‌اند!

در این سال‌ها دانش‌آموزی داشته‌اید که به لحاظ شرایط خانوادگی، فردی و شخصی، ویژگی‌های خاصی داشته و سر کلاس شما آمده باشد، باسواد شده و آینده‌اش هم تغییر کرده باشد؟ فردی که داستانش آن‌قدر خاص باشد که در ذهن شما باقی بماند؟

 عمو خیاط: بله! خیلی از بچه‌ها در خاطراتم هستند. برای مثال من یک شاگردی به نام رضا. س داشتم. ایشان ۲۰ساله و پارکبان بود. می‌خواست سواد یاد بگیرد و برای همین هم سراغ کلاس‌های من آمد. من از روز ۲۰ بهمن با او شروع کردم. در آن کلاس، ۵۴ نفر بودند! شش ایرانی و بقیه اتباع. بچه‌های آن کلاس به قدری خوب پیش رفتند که تا روز ۱۳ فروردین کلاس ششم را هم خوانده بودند. شخصی هم از یک سمن (NGO) آمد و از اینها امتحان گرفت و مدرک هم به آنها داد. ۱۷ نفر از اینها، ششم را امتحان دادند و قبول شدند؛ یکی از آنها یعنی همین آقا رضا، کاملاً بی‌سواد بود که طی ۲۷ ماه دیپلم گرفت. بعد از آن هم راهی دانشگاه شد و علوم سیاسی خواند! رضا الان در هشتگرد با همسرش یک مجتمع را می‌چرخاند. به نظرم رضا از آن آدم‌های استثنایی بود. من سفره را پهن کردم، هر کس می‌خواهد، می‌تواند از این سفره به اندازه خودش استفاده کند و رضا این استفاده را برد.

یک شاگرد دیگر هم داشتم که خوب در ذهنم مانده است؛ پسری از بمپور نزدیک ایرانشهر بود. قدبلند، خوشگل و خانواده‌دار! کلاس دوم راهنمایی بود؛ ولی هیچ چیز نمی‌دانست. لکنت بسیار شدیدی داشت و بیشتر از ۵ درصد هم شنوایی نداشت. هنوز هم فیلم داستان این بچه در صفحه اینستاگرام من هست. نامش رضاست. روز هفتمی که با او کار کردم، توانست بخواند. روز سیزدهم که روز آخر بود، گفتم در محضر پدر و مادرش از روی متنی بخواند. پدر و مادرش اشک می‌ریختند و خواندن رضا را تماشا می‌کردند. پدرش با آنکه از مولوی‌های اهل‌سنت بود و مقید به تقیدات مذهبی خاص، اما آن‌قدر خوشحال شده بود که برای موفقیت رضا دست می‌زد و شادی می‌کرد! از این نمونه‌ها خیلی در ذهنم دارم.

شاگرد دیگری دارم که هنوز هم اینجاست. پنج، شش سال پیش به اینجا آمد. آن زمان یک سال درس خوانده بود، سال بعد گفته بودند باید دکتر مغز و اعصاب او را تحت‌نظر داشته باشد و نمی‌تواند برای تحصیل به مدرسه بیاید. دکتر مغز و اعصاب هم او را به مرکز شهید رجایی در شهرری فرستاده بود و چهار سال هم آنجا بود و درس می‌خواند. شمردن ساده را هم بلد نبود. با کسی صحبت نمی‌کرد و فقط با مادرش حرف می‌زد. من به او آموزش دادم. الان این بچه ششم را می‌خواند و بناست که به‌زودی امتحانش را بدهد. قبلاً از او پیش آزمون گرفتیم، نمره‌اش خوب شد. به‌خاطر همین می‌گویم که دانشگاه‌ها و روان‌شناسان ما، شناخت کافی از مشکلات بچه‌ها ندارند و نسخه‌ای که برایشان می‌پیچند، در بسیاری از موارد درست نیست.

 

[1] منظور وزارت آموزش و پرورش است.

 

/انتهای پیام/ 

ارسال نظر
captcha